هشت

دیشب داشتم گذر زمان رو «حس» می‌کردم. زمان همیشه برای من یک توده‌ی ژله‌ای یک‌نواخت بوده. یک «حال» طولانی و یک‌پارچه. دیشب اما درازکش روی تخت آهنگی رو گوش می‌کردم که مدت‌ها پیش مورد علاقه‌م بوده؛ متعلق به «گذشته» 

تمام آنچه بر من گذشت جلوی چشمم ظاهر شد. این بار از دید سوم شخص. از بالا می‌دیدم که چه می‌کنم، کجا می‌رم و به چه کسانی عشق می‌ورزم. چه کسانی اومدند و رفتند.

حس می‌کنم پوست اندازی کرده‌م. 

۲ ۱

هفت

i just can't write. let's face it.

۱ ۰

شش

اندک‌روزی مانده به سال 02، همه‌چیز تغییر کرده اما جهان من هنوز همانی‌ست که بود. گمان می‌کنم این همان چیزی باشد که دیگران به آن می‌گویند «تقدیر». چیزهایی را باید پذیرفت و آرزوی تغییر دادن چیزهایی دیگر را کرد نیروی محرک زندگی. 

۰ ۱

پنج

مغز انسان اصولا مشکلی را "حل" نمی‌کند.  شاید هم ماهیت مشکلات زندگی به گونه‌ای است که هیچ‌گاه به طور کامل رفع نشوند و انسان هم برای ادامه‌ی حیات با این موضوع سازش پیدا کرده است. بدین ترتیب که مشکلات جدید مشکلات قبلی را از مرکز توجه خارج می‌کند و این توهم برای فرد ایجاد می‌شود که آن‌ها را حل کرده است. اما این گویا ترفند مغز است... چیزی را نادیده می‌گیرد چونانکه هرگز وجود نداشته است. 

این دنیا، دنیای عجیبی‌ست که من برای آن ساخته نشده‌ام

۲ ۴